سلن در تخت ساعت 2 بامداد ؛ سلن جون کجایی مامان ؟ من اینجام مامان ، این صدام هست بعد برمیگرده تو تاریکی میگه اینم صورتم هست. .............................................. سلن قول داده خمیرها رو باهم قاطی نکنه ولی این کار رو کرد ، وقتی دارم زیر چشمی بهش نگاه میکردم میگه : مامان سما میشه مشغول کار خودت باشی منو یواشکی نگاه نکنی ................................................... سلنی صبح شده از تخت بلند شیم ، مامانی بیا یک کم فغلا استراحت کنیم ................................................ من و باباش داریم با هم حرف میزنیم ، سلن میگه : بابا مامان داره باهات حرف میزنه دعوات که نکرد ...